قصهای کوتاه با دنبالهای بلند
از:
هادی وحید
contact@hadivahid.com
هفتۀ اول از برج میزان سال 1400 (همان ماه تخمریز) است و اولین روز شروع پوهنتون، و من در جمع دوستان دورۀ داکتری. این قصۀ کوتاه را که به مثابۀ مرثیهای برای دورههای دکتری دانشگاه است به شما تقدیم میکنم. البته من برای دورۀ داکتری گفتهام اما شما میتوانید تعمیم دهید به ماستری و تمام دوران آموزش عالی، در کَنَف عنایات و عطف توجه و مَراحِم و مُلاطفات وزارت تحصیلات عالیات. (به شما گفته باشم که در بلاد ما، به کارشناسی ارشد میگویند ماستری، به دکتری می گویند داکتری، به دانشگاه پوهنتون و به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری میگویند وزارت تحصیلات عالیه، برج میزان یا «تخم ریز» همان که پیش از برج عقرب و «برگریز» میآید مهرماه است، پیش از ابانماه).
…
میدانید مسئله چیست؟ مسئله این است که میزی چیده شده و سفرهای گسترده، با انواع غذا و پیش غذا و دسر، پر از خوراک و نوشاک، من میزبانم و شما میهمان. تا دست به غذا میبریم و چند لقمهای برمیداریم، ناگهان صدای سوت قطار بلند میشود و شما، سراسیمه از سر سفره برمیخیزید و شتابان از در بیرون میجهید و حتی پشت سرتان را هم دیگر نگاه نمیکنید. و اما من، من میمانم و این سفرۀ هنوز پر از غذا. باید باقیماندۀ آن را ذخیره کنم و تا مدتها، اندک اندک از آن تناول کنم. و در این میان، شوکی که پیوسته به من وارد میشود همان صدای سوت قطار است (ای لعنت به سوت قطار!) و هشداری دوباره و چندباره به من، که از شوربختی روزگار در یک ایستگاه میانراهی هستم در بَرّ برهوتِ بیابانی خشک و شورهزار، و هر بار منتظر مسافرانی که با عجله میآیند و با شتاب میروند، و نه فرصت و نه برنامه، و شاید هم نه علاقهای دارند به دنبالکردن کاری که من عمرم را بر سر آن گذاشتهام. و این سوزنبانِ پیرِ راه آهن، در این ایستگاه دورافتاده، فانوس به دست، مغزش از فولاد هم که باشد چه به سرش میآید وقتی به آخرین دستی که از آخرین پنجرۀ آخرین کوپه، در آخرین واگن قطار برای او تکان داده میشود، پاسخ میدهد؟ هربار حتی گمان هم ندارد که دوباره عمری باشد تا مسافری دیگر بیاید. ولی باز میآیند و میروند و همان شور و هیجان و استقبال پر اشتیاق در آغاز، و چندی بعد، باز همان تکانه و شوکِ بی وقتِ سوت قطار (ای لعنت به سوت قطار!) و دوباره همان حسرت و همان نگاه و دست تکاندادنهای بیمزۀ شما و نگاهِ پرحسرت و بیرمقِ همه از سر یأسِ من.
آنچه شما شرحش را شنیدید و یکبار گوش دادید، من بارها و بارها برای خود تکرار کردهام، نه به عنوان یک خاطره، بلکه زنده تجربه کردهام. آن را زیستهام به زیست مکرّر، و این همان شرح دورۀ دکتری است در دانشگاه.
اخیراً یادگرفتهام عادتهای گذشته را رها کنم. بر اثر تجربه آموختهام چند لقمه آماده به صورت ساندویچ از قبل تهیه کنم، تا که وقتی شما با عجله دارید از در بیرون میروید، آنها را مثل مادری که نگران لقمۀ سردستی فرزند مسافرش هست به شما بدهم، که حتی بعضیهاتان همان را هم قبول نمیکنید و سر من داد میزنید: «بابا … نمیخوام … دیگه بسه .. نمیخوام .. سیرم .. بده به لوکومتوتیو». لوکوموتیو؟! آهان .. نمی شناسیدش؟ معرفی میکنم: لوکوموتیو سگ پیر باوفای ایستگاه راه آهن است، دوست و همدمِ همیشگیِ من. لوکوموتیو دُم تکان میدهد و شما دست تکان میدهید. شما میروید و من میمانم و لوکوموتیو و لقمۀ سگ!
خب، بگذریم! ولی مگر میشود گذشت؟! آخر، مگر میشود علم را ساندویچ کرد و به آن یک گاز زد و روی آن یک قورت نوشابه زرد یا مشکی بالا کشید و یک آروغ هم زد و خود را عالِم و دکتر پنداشت؟ در دنیایی که مدتهاست آموزش عالی فستفودی شده، دیگر کسی رستوران نمیرود حتی، بخصوص که اخیراً بسیاری ساندویچفروشها هم متقلّبانه تابلوی رستوران بر سردر مغازههای خود نصب کردهاند.
از شما چه پنهان، یک بار تصمیم گرفتم همراه با چندتن از دوستان برویم از این اوضاع شکایت کنیم؛ رفتیم اصناف. روی تابلو نوشته بود: «اتاق اصناف، کسب و کار، و مشاغل وزارتی» شما بخوانید «وزارت تحصیلات عالیه». مرجع تظلّمات، بازرسی را مأمور کرد برای بررسی شکایت ما، و ما اوّل چه خرسند شدیم! هرچند بعداً خیلی زود بر ما آشکار شد که قاضی پرونده از همان قماش ساندویچ فروشهای قدیم است که اخیراً پس از تقاعد، و با استفاده از رانت، و خطّ و ربطهایی که با مقامات دارد، تابلوی مغازهاش را عوض کرده اسمش را گذاشته «رستوران»، و زیرش هم نوشته «غیرانتفاعی»! تازه، بازپرس هم، شاگرد قدیمی و شریک جدید خود اوست: از همینها که اخیراً خیلی هم مُد شده و به آنها میگویند «بورسیههای تقلّبی» و مرتب دارند از «بالا و پایین» و «چپ و راست» پست و مقام میگیرند. شما این صحنه را میدیدید چهکار میکردید؟ ما؟ ما که ترسیدیم! ترسیدیم و پا به فرار گذاشتیم و از خیر شکایت و دادخواهی و تظلم و همۀ حقوق حقّۀ شهروندیمان گذشتیم. وقتی با شتاب از ساختمان زدیم بیرون، یکی با خشونت سرمان داد زد .. بروید! بروید و پشتِسرتان را هم نگاه نکنید! همینکه هنوز سر به تنتان هست خدا را شکر کنید! من هم که شک داشتم سر به تنم باشد، دست به کلاهم بردم دیدم هنوز هست! پس نتیجه گرفتم که اگر کلاهی هست، سر هم هست! نخندید به من! باور کنید در این دیار، کلاه از سر مهمتر است (چه سرها که به خاطر کلاه از تن جدا نمیشوند!). دیدم کلاه هست و احتمالا سری هم هست (و البته به سرتان قسم دیگر مهم نبود که این سر به تن باشد یا نباشد!). سرتان را درد نیاورم. بی اختیار و از سر عادت خدا را شکر کردم و دررفتیم. دویدیم و دویدیم تا جایی که دیگر از نفس افتادیم. رسیده بودیم نزدیک راه آهن. روی نیمکتی در یک پارک نزدیک ایستگاه نشستیم خستگی درکنیم. نفسنفس میزدیم. فرصت پیدا کردم گازی هم به لقمۀ نان و پنیری بزنم که مادربزرگ بچهها، صبح زود، دم در گذاشته بود توی کیفم. داشتم با هم گپ میزدیم. داستان قطار و مسافران عجول و ایستگاه میان راه را برای دوستان میگفتم و قصۀ همیشگی و تکراری سوت قطار را (آاااخ! … ای لعنت به سوت قطار!)، یکی گفت فلانی! تو خودت هم که داری ساندویچی میشوی! سر به گریبان فرو بردم و دیدم که چندان بیراهه نمیگوید. همچنان که در حیرت از خود و حیران از بیچارگیام، آخرین گاز را به لقمۀ ساندویچم میزدم، ناگهان دیدم صدای سوت قطار در محوطه پیچید. دوان دوان و لهله زنان خودم را به آخرین در از آخرین واگن آخرین قطار رساندم و توانستم سوار شوم. در ایستگاه کسی نبود که برای او دست تکان دهم. ولی من همچنان سر از پنجرۀ قطار بیرون کرده دست تکان میدادم. یکی گفت آنجا روی سکّوی ایستگاه که کسی نیست! با که خداحافظی میکنی؟ مکثی کردم و گفتم: با خودم!
خدا را شکر سوت قطار را به موقع شنیده بودم. این بار تنها دفعهای بود که دیگر نمیگفتم : ای لعنت به سوت قطار!
ولی .. خودمانیم … باز هم «ای لعنت به سوت قطار!»
1 دیدگاه
علی اکبری · 30 اکتبر 2021 در 8:55 ق.ظ
و تو می مانی و عشقی که جرات بیان کردنش را نداشتی …. “عمر دیوانه دیری نپاید”ا