رَها با مادرش در مزرعه

شاید مطالب این یادداشت برای بسیاری تکراری باشد. اما امروز روز جهانی مبارزه با کار کودکان است و من نمی‌توانم بیکار بنشینم تا شب شود.

چه بسا این یادداشت بجای مناسبت با روز جهانی مبارزه با کار کودکان برای روز جهانی کودک مناسب تر می‌بود، اما داستان این است که من اصولاً با این تفکیک‌ها و اسم گذاریها مشکل دارم، پس شما بیشتر به حساب خود کودک بگذارید تا کودک کار و کمی دیرتر خواهید دانست که باید به حساب انسان گذاشت و نه الزاماً کودک.

وقتی به کودک می‌اندیشیم، و به کودک در خانواده و مدرسه یا کودک در کوچه و خیابان و در جامعه، می‌توان به مدرسۀ ویژه‌ای که برتراند راسل به منظور ارائۀ نمونۀ تربیت ایده‌آل تأسیس کرد و ظاهراً ناموفق بود فکر کرد. می‌توان آموزه‌های ژان ژاک روسو و یا  ژان پیاژه را دنبال کرد، و یا در تعقیب نظریات کارل گوستاو یونگ و زیگموند فروید به نظریه پردازی‌های روانشناسانه و روانکاوانه روی آورد. حتّا می‌توان سخنرانیها و مقالات گری بکر را در اقتصاد خانواده پی گرفت. یا حتّا کمی وطنی‌تر فکر کنیم و به قاموس‌نامه و کلیله و دمنه بپردازیم. من اما با صرف نظر از توجه به این نظریه پردازی‌ها و نظریه‌پردازان و مبانی نظری آنها به دو اتفاقی فکر می کنم که امروزِ مرا ساخت:

دو اتفاق، یکی از دیروز و یکی از همین صبح سحر هستۀ اصلی یادداشت مرا می‌سازند. این دو اتفاق در واقع دو گفت‌وگوی کوتاه هستند. می‌گویید چرا اسم دو گفت‌وگوی کوتاه را «اتفاق» می‌گذارم؟ به همین سادگی: یک «گفت‌و‌گوی ساده» گاهی یک اتفاق بزرگ است. دیروز یکی به من گفت: اشتباه کردیم که فکر می‌کردیم دو بچه کافی است. امروز دیگری گفت: یکی هم زیاد است. در واقع می‌خواست بگوید یکی هم زیادی است و والدین در فرزندآوری مرتکب جنایت می‌شوند. آن که امروز به من گفت یکی هم جنایت است هم‌سنّ و سال یکی از دو بچۀ همان آدم دیروزی است. نمی‌خواهم نتیجه بگیرم که این تفاوت بیانگر اختلاف عقیدۀ دو نسل متوالی است، چون چنین نتیجه گیری با این شتابزدگی علمی نیست ولی می‌تواند چنین نیز باشد. اما شرح ماجرا:

الف : دیروز پس از گذران یک شب و روز در یک مزرعۀ بزرگ چندین هکتاری که در آن پرورش ماهی، کشاورزی و دامداری صورت می‌گرفت، وقتی از میزبانم حسین، که یکی از دوستان جوان و با نشاط و پرانگیزه است پرسیدم چرا با وجود ایده‌های بزرگی که در سر داشت از همۀ ظرفیت‌های این مزرعه بهره نمی‌گیرد گفت: «چون نمی‌رسم و دست تنهایم. برادر بزرگتری دارم که به کار دیگری مشغول است و به این کار علاقه ندارد». البته این قطعاً تنها یکی از دلایل ماجرا بود. ظهر که می‌خواستم از پدر خانواده خداحافظی کنم به او گفتم اگر پسرتان در مزرعه دست تنها نباشد می‌تواند کارهای بزرگی انجام دهد و باید کمکش کرد. گفت: «ما متعلق به نسل و دوره‌ای هستیم که می‌گفتند دو بچه کافی است برای همین است که الان پسر کوچکترم تنهاست!». قطعاً جواب گفتۀ من این نبود. اما او می‌خواست در یک گفت‌وگوی سرِپایی به هنگام خداحافظی جوابی داده باشد و نه توضیح و تحلیل. ما هم البته اگر قرار باشد در پاسخ به یک پرسش، جواب کوتاهی دهیم بیشتر ترجیح می‌دهیم فرافکنی کنیم. حساب کردم الان 99 است، منهای 28 می‌شود 71 یا 70 و فهمیدم که منظورش از نسلی که متعلق به آن است زمانی است که سیاست به خانواده ها فرزند کمتر را توصیه می‌کرد.

ب  : امروز، داشتم با مصطفی در بارۀ یکی از پست‌هایش در فضای مجازی حرف می‌زدم. صحبتمان که تمام شد پیغام داد:

  • یک لایو مشترک با هم بریم؟ می‌خوام کیفرخواست علیهتون صادر کنم.
  • چه خوب!
  • می‌خوام والدبودن رو به چالش بکشم. حقوق و وظایف والدبودن رو: آیا ما حق داریم کسی را متولد کنیم؟
  • کیفرخواست قبل از تفهیم اتهام؟
  • اگر متولد کردیم در قبال زندگی او مسئولیم؟ حدود این مسئولیت تا کجاست؟
  • ولی این لایو را باید اول با خود آنهایی که تو گمان می‌کنی قربانی آن جنایت‌اند شروع کنی و سپس با جانی.
  • اتفاقاً باید از جانی پرسید
  • اما اگر اونا گفتند جنایتی در کار نبوده دیگه خبری از جانی هم نخواهد بود.
  • من ثابت می کنم شما جنایتکارید … همینش جذابه.
  •        …

در حالی این گفت و گو عقیم می‌ماند که من داشتم به سخن یکی از همکارانم در دانشگاه فکر می‌کردم که حقوقدان است و تحصیلات فقهی نیز دارد و می‌گفت: «در این روزگار و با این مصائب که هست فرزندآوردن إشکال شرعی دارد». و من، همچنان در این اندیشه که جنایتی که دوستمان می‌گفت، آن جنایت آغازین است در حدوث یا که در ادامه و در بقاء است که جنایت می‌شود، از این گفت‌وگو دور می‌شدم، اما اندیشه‌اش رهایم نمی‌کرد:

پدر حسین می‌گوید دو تا کم است. مصطفی که هم سنّ حسین است می‌گوید یکی هم زیادی است؛ اصلاً نباید باشد، دوست حقوقدان و فقیه ما هم که می‌گوید این کار از اساس إشکال شرعی دارد …

اما تا این مباحثه به انجام برسد که گویا تمامی ندارد، باید به کودکانی فکر کرد که از کودکی خود به جای لذت بردن از زندگی رنج می‌کشند و چه بسا رنج و درد آنها از همان آغاز پاگذاشتن به این دنیا شروع شده است. کودکان کار و کودکان خیابان، کودکان اعتیاد و بیکاری، کودکان طلاق و جدایی و یتیمی، کودکان بیمار و کودکان نادار، کودکان زندان و کودکان هجران، کودکان جنگ و کودکان قحطی، و کودکان پناهجو. کودکان خانواده‌های بدسرپرست. کودکان قربانی سیاست و غارت، قربانی قانونگذاری حکمرانان نابخرد. این کودکان چه کودکان کار باشند که در زیرزمینهای تاریک و نمور در حاشیه‌نشینی شهر کراچی با دستان نحیف خود مشغول سوزن زدن به توپ های زمخت فوتبال چرمی برای برَندهای معروف بوده یا هستند، و یا کودکان سر چهارراه‌ها در خیابانهای تهران که از آنها سوء استفاده‌های گوناگون می‌شود، و یا آنها که در کوچه پس‌کوچه‌ها سر در سطلهای زباله دارند و از تحصیل محرومند، یا آنها که به خاطر دفاع سرپرست خانواده از ناموس در خواب توسط پدرانشان سربریده می‌شوند، یا که از فقر و بیماری و سوء تغذیه و بهداشت می‌میرند، همه و همه محکوم‌اند به زندگی. داستان بدبختی‌ها به همین‌جا و به همین‌ها ختم نمی‌شود. آنها هم که گمان می‌کنند خوشبخت‌ترند بسیاری از آنها خود را اسیر خانواده‌هایی می‌دانند که آنها را به گروگان گرفته‌اند و دنیای کودکی و نوجوانی و جوانی آنها را درک نمی‌کنند. همان‌ها که با تحمیل روش‌های تربیتی خودخواسته و خودبافته، و یا دیکته شده از سوی سیاست و دیانت فرزندانشان را زجر می‌دهند و قربانیان آنها کمی از کودکان کار و آوارۀ خیابان ندارند. کودکان، نوجوانان و جوانانی که در آغوش به اصطلاح گرم خانواده، چه بسا در ناز و نعمت و آسایش، سرگرم انواع کلاسهای کنکور و زبان و هنر و موسیقی بسر می‌برند ولی بیگانه از خود و خانواده و از جامعه، زندگی را می‌گذرانند. جوانی که به اجبار پدر به دانشکدۀ حقوق می‌رود یا با زور مادر پزشکی می‌خواند، و یا به چشم و هم چشمی با همسایه و خاله‌زاده و عموزاده به کلاس موسیقی و قرآن می‌رود، کمتر از آن کودک آواره در کوههای شمال سوریه یا بردگان کار اجباری مارک‌های نایک و آدیداس در پاکستان زجر نمی‌کشند. کودکان و جوانانی که برنامه‌ریزی تربیتی آنها تابعی از آرزوها و رؤیاهای فروریخته و فرومانده و فروهِشته و فروکُشتۀ والدین است که خود در حسرت دستیابی به آنها بزرگ شده‌اند ولی هرگز بالغ نشده‌اند. کودکانی که در فرهنگِ مُدّعی اصالت و تکریم خانواده، بجای آنکه رکن خانواده باشند “موضوع” هستند: موضوع سیاستگذاری و برنامه‌ریزیِ اهداف و امیال بزرگترها. و چون به عنوان یک رکن اصیل به حساب نمی‌آیند قربانیان نوعی سیاستگذاری تربیتی هستند که محصول ائتلاف دولت، والدین، اقتصاد و ایدئولوژی با هدف تربیت یک «شهروند خوب!» و البته «مفید و مطیع و رام» برای «دستگاه» و/یا «اجتماع». گفتم «محصول ائتلاف دولت، والدین، اقتصاد و ایدئولوژی» که سیاست حاصل از این ائتلاف درنهایت به نام اخلاق بر فرزندان تحمیل می‌شود؛ اخلاقی که محصولش در أغلب موارد ریا و دروغ است. بزرگسالان، نسل آیندۀ کودکان و نوجوانان و جوانان امروز هستند که قربانی بزرگترین خشونت قرن هستند: دروغ و ریا و دورویی. دروغ در خانواده، دروغ در مدرسه و دانشگاه، دروغ در صنعت و تجارت، دروغ در مسجد و خانقاه و دروغ در سیاست، در دنیا، اینجا، آنجا و همه جا. محبوبترین رهبران سیاسی دنیا آنها هستند که دروغ نمی‌گویند یا کمتر دروغ می‌گویند. آنها احتمالاً بهترین تربیت شدگان توسط والدینی هستند که به نوبۀ خود از آنها کمتر دروغ شنیده‌اند و در نتیجه، مجبور نبوده‌اند به والدین خود و سپس در آینده به جامعه دروغ بگویند. آنها به ملت خود هم دروغ نمی‌گویند. من امروز به خانم ژاسیندا آردِرن، نخست وزیر جوان و 37 سالۀ کشور نیوزلاند فکر می‌کنم که گزارشی از رونامۀ فرانسوی لوموند توفیق او را در مدیریت بحران کرونا و همچنین ادارۀ بحران ناشی از حملۀ تروریستی به نمازگزاران مسلمان در آن کشور را می‌ستاید و یکی از نمونه‌های کارگزاران حکمرانی خوب دانسته می‌شود.

آن وضعیت اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی، در نظامی که محصولش کودکی باشد یا با وضعیت ناگوار در حال حاضر یا وضعیت نامطلوب در آینده ای نامعلوم، همان ادامۀ داستان برده‌داری به شیوه‌ای نرم و مدرن و پنهان اما بسیار ظالمانه‌تر از دورانی است که برده‌داری رسماً و آشکارا با همین اسم به صورت عیان و عریان در جوامع جریان داشت. امروز و در پی هیجانات ناشی از ستم و تبعیض به اقلیتها در امریکا و در اروپا و همه جای دنیا، مجسمه‌های تاجران برده و مرّوجان نژادپرستی را که از قضا از چهره‌های ماندگار تاریخ هستند پایین می‌کشند و به دریا می‌ریزند، اما ایده و اندیشۀ برده داری همچنان استوار است که ریشه در استثمار قوی از ضعیف و تبعیض نژادی و قومی و فکری و اعتقادی دارد، اندیشه‌ای که همچنان در بازار سیاست و اقتصاد و در قانون‌گذاریها و خطابه‌های سیاسی دنبال می‌شود.

من گاهی از همین اسم گذاریها وحشت دارم و متنفرم، چرا که بجای یادآوری و تقدیر و جلب توجه خاص به یک موضوع، همراه می‌شود با پنهان کردن بخش بزرگتر قضیه که مراسم تشریفاتی اسم گذاری موجب می‌شود تنها بخش کوچکی از آن کوه یخ بحران نشان داده شود. این اسم گذاری‌های روزهای تقویمی گاهی به تغییر حقیقت مُسمّا و تحریف واقعیت می‌انجامد و چنان حالت نمایشی پیدا می‌کند که گاهی می‌بینی جانی و قاتل بر سر جنازۀ مقتول و قربانی به نوحه‌سرایی و سخنرانی و عزاداری پرداخته‌اند.  

کودکان مهم هستند چون انسانها مهم‌اند و این، در دنیایی که روز به روز انسان و انسانیت رو به نابودی است نگران کننده است.

بهترین کمک به کودکان کمک به والدین و معلمین، قانونگذاران و سیاستمداران است برای مدیریت بهینۀ کودکان به منظور رستگاری خودشان و خوشبختی جامعه‌ای که در حال ساختن آن هستند. اگر به کودک نه به عنوان کسی که در آینده انسان خواهد شد بلکه به کسی که هم اینک انسان است فکر کنیم داستان فرق خواهد کرد: کودک به عنوان انسان و نه الزاماٌ کودک به عنوان کودک. این نکته از آن جهت مهم است که ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که هم اکنون نیز حتّا گاهی خطاب به کودکان گفته می‌شود: برو بچه! برو آدم شو! حالا نمی فهمی، وقتی بزرگتر شدی می فهمی! هرچه را کودکان می‌پرسند حواله به آینده می‌دهیم که وقتی بزرگ شدند خواهند فهمید و از جهل بدر خواهند آمد: روشی که پیش فرض آن این است که گویی ما که بزرگ شده ایم می‌فهمیم و می‌دانیم. غافل از آنکه تا وقتی که نمی‌دانیم چگونه با کودکان خود گفت‌وگو، معاشرت و رفتار کنیم همچنان در جهل بسر می‌بریم: جهل مرکب نه، بلکه جهل مطلق. و طُرفه اینکه کودکان خود را به نادانی موصوف و متهم می‌کنیم …

کودک اگر آدم و انسان به حساب نیاید هرگز آدم و انسان نخواهد شد.

این روزها خبرها بسیار است: کودکان جنگ را در دهۀ آغاز انقلاب به سرعت فراموش کردیم، خودسوزی آن دخترک که آرزوی رفتن به ورزشگاه داشت را نیز. آن سال را هم که مادری جوان در یکی از آسایشگاه‌های بهزیستی فرزند پنج روزه اش را کشت و در باغچۀ حیاط بهزیستی دفن کرد را نیز فراموش کرده ایم. اما خبرهای داغ روز را از دست ندهیم: از خودکشی عمران، کارگر یک شرکت پیمانکاری در میدان نفتی یادآوران تا خودکشی آرمین، کودک کار یازده ساله در کرمانشاه. عمران، همان آرمین دیروز است و آرمین اگر زنده می ماند شاید همان عمران فردا.ودر این میان یک هشدار جدّی هم وجود دارد، که بزودی ایران کشوری با جمعیت سالخورده و رشد جمعیت منفی خواهد بود، چیزی که بدون هرگونه تضمینی برای بهبود اوضاع رفاهی و اقتصادی قطعاً به یک دستور سیاسی و سیاست‌گذاری دستوری بدل خواهد شد. اینجاست که چالش اصلیِ دغدغۀ موضوع بحث برجسته تر می‌شود و پاسخ به این پرسش دشوارتر که : آیا بچه دار بشویم؟ یا که چرا باید بچه دار شویم؟

امیدوارم «رَها» که عکسش را با مادرش در آغاز این مقاله دیدید، هرگز فرصت نکند این مقاله را بخواند مبادا از زندگی مأیوس شود. او کودکی است که دو هفته بیشتر از عمرش نمی‌گذرد و اگر از انسان‌ها آزار نبیند، در طبیعت حیوانی‌اش نیست که از مادر دروغ بشنود یا ریا بیند و یا قربانی کودک‌آزای والدین گردد. باشد که به زندگی دل خوش دارد که شعارِ سردرِ بازارِ برده فروشان این است: «زندگی زیباست» .. و من همچنان در حسرت یک مشت «آجیل خنده»:

در چارراه برده‌فروشان‌

نخّاسِ پیر، فردا

یک‌ خطبه‌ در ستایش‌ آزادی‌

ایراد می‌کند.

ای‌ روزگار شعبده‌بازِ نهان‌گریز!

یک‌ مشت‌،

آجیلِ خنده‌، وقتِ تماشا،

در جیبِ ما بریز!

شعر با عنوان «آجیل خنده» از محمدرضا شفیعی کدکنی، و متن و عکس از من است: هادی وحید

www.hadivahid.com

@hadi_vahid2020


1 دیدگاه

سمیرا شکوری · 19 اکتبر 2021 در 10:59 ق.ظ

باسلام و درود خدمت شما استاد عزیز و گرامی، با دغدغه اصلی شما در این مقاله کاملا آشنا هستم، نسل ما دهه شصتی ها بسیار از این کودک آزاری هابه بهانه های مختلف مذهبی اعتقادی و رسوم غلط اجتماعی دیده است و چیزی که اکنون به نظرم نمود بیشتری پیدا کرده همین کودکان معصوم کار هستند…کاش فرزند آوری محتوم بود بر آموزش و شرایط مساعد…ی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *