در سوگ عاشقان آزادی:

سالی گذشت، سالی که در آغاز آن رفتی، نماندی تا ببینی چه‌سان گذشت از قحطی و خشکسالی و دروغ. آن‌سان گذشت که اگر هم می‌بودی، از غمِ آن‌همه جان‌های از دست‌رفته و تلخیِ اسارت‌ها و تاریکیِ چشم‌هایِ روشنی که کور کردند، دیگر چیزی از شادی و شیرینی و روشناییِ همیشگیِ بهاران نمانده بود تا تبریک سال نو را همراهی کند.

در سالگشت فقدان علی رضاقلی- والا (هشتم فروردین‌ماه)، و با گرامی‌داشت نام و یاد او، «قصّۀ موش و گربه و مار» را که به تاریخ 23 اردیبهشت 1401 در بزرگداشت او در خانۀ اندیشمندان علوم انسانی ارائه کردم به پویندگان راه آزادی تقدیم می‌کنم. به امید بهروزی و پیروزی.

قصۀ موش و گربه و مار

هادی وحید[1]

www.hadivahid.com

سلام بر رضاقلی.

سلام بر همۀ آنهایی که او را دوست داشتند و دوست می‌دارند و به احترامش اینک اینجا گرد هم آمده‌اند.

سلام بر کسانی که او، آنها را دوست می‌داشت، دوستانش و همۀ عاشقان ایران‌زمین و به‌ویژه خانوادۀ محترمش.

روانش شاد و یادش گرامی باد.

   من در دو پرده با شما سخن می‌گویم، بی‌پرده. در هرپرده یک قصه برای شما دارم: یکی «قصۀ درد است و درک» و دیگری «قصۀ موش و گربه و مار».

پردۀ اول: قصۀ درد و درک

مرد را دردی اگر باشد خوش است       درد بی‌دردی علاجش آتش است[2]

   کم‌اند مردمانی که درد داشته باشند. کمترند آنهایی که درک داشته باشند. نادرند کسانی که هم درد داشته باشند و هم درک، و رضاقلی از جمله این کسان بود. هنر او در نشان‌دادن دردی بود که حس می‌کرد و انتقال آنچه که درک می‌کرد. او در هر‌فرصتی و از همه‌گونه ابزاری بهره می‌جست تا این درد و درک را با همگان به اشتراک بگذارد. مصاحبت با او همنشینی با «درد مشترک» و همدلی با «درک مشترک» بود.

   اگر بگویم برای بیان از زبان استفاده می‌کرد شاید به‌ظاهر امری بدیهی به‌نظر آید. اما آشنایی به زبان نیازمند آشنایی با فرهنگ است. همۀ آنهایی که به زبان فارسی و با مردم ایران سخن می‌گویند با فرهنگ این سرزمین آشنا نیستند. دوستی دربارة او به حق گفته بود که «گذشته‌پژوهی آینده‌نگر» است. گذشتۀ ایران را به‌خوبی می‌شناخت و غم و دغدغۀ آیندۀ ایران را داشت. به سطح بالایی از آشنایی با فرهنگ ایران‌زمین رسیده بود و این به برکت مطالعۀ عمیق و ژرف‌اندیشانه در تاریخ و ادبیات و پویش فکری و پیمایش تجربی در لایه‌های زندۀ اجتماع بود. فرانسویان برای همگانی‌کردن دانش اصطلاحی دارند که به‌سختی می‌توان برای آن معادل فارسی یافت: Vulgarisation du savoir. برای vulgarisation باید با langage vulgaire آشنا بود که برگردان آن به فارسی می‌شود: زبان مردم کوچه و بازار، زبان کف خیابان. او افزون بر گذشته‌پژوهی و آینده‌نگری، حالِ حیات اجتماعی را از تجربۀ زندگی در کف خیابان می‌شناخت.

   اینکه عالمانه بیندیشی و عوامانه سخن بگویی هنر هرکسی نیست. یکی از ایرادهای جِدّی او به محیط دانشگاهی و علمی همین بود که دانشگاهیان به ندرت می‌توانند دستاوردهای علمی خود را به زبان مردم با آنها به اشتراک بگذارند. این گسست میان اهل علم و مردم موجب گسترش سه نکبت بزرگ می‌شود: خیال‌پردازی عالمان، جهالت مردمان و فساد حاکمان. هرچه گسست و شکاف میان این دو طبقه بیشتر باشد، تنها کسانی که از آن سود می‌برند طبقۀ حاکمان و جبّاران است. آنان که آرزویشان فقر و جهل مردم است تا بتوانند به‌آسانی بر آنها حکمرانی کنند.

   برای آنکه بتواند عالمانه بیندیشد و عوامانه[3] سخن بگوید از تاریخ و ادبیات بهره می‌گرفت. همیشه سینه‌اش پر بود از نمونه‌های فراوانی از متون ادبی و وقایع تاریخی که مؤیّد نظریّه‌اش در نقد اقتصاد معیشتی و رانتی‌غارتی باشد، در حسرت دستیابی به اقتصاد مولّد، رقابتی و توسعه‌گرا. این‌چنین بود که به نقّادی این سخن سعدی می‌پرداخت که گفته بود: «هرآن‌کس که دندان دهد نان دهد».[4] محاسن و معایب خُلق‌وخوی ایرانیان را می‌شناخت. هم آنجا که به نقد تفکر انفعالی و قضاوقدری می‌پرداخت و هم آنجا که شجاعت و درایت قهرمانان شاهنامه را در جنگاوری و دفاع از این مرزوبوم در برابر دشمن و اهریمن می‌ستود. منصفانه به هردو وجه سازگاری ایرانی[5] می‌پرداخت. چه نقشی که این خصلت در راز ماندگاری ایران در رام‌کردن دشمن وحشی داشت و چه در نکوهش سازش‌ و قناعت به وضع موجود و نداشتن رؤیاهای شیرین و آرزوهای بزرگ که یکی از علل فرو‌ماندگی ما است، آن هم از ملتی با آن سابقۀ تمدنی درخشان.

   برای آنکه نبودِ امنیّت در سطوح بالای ائتلاف قدرت در جامعه را نشان دهد، همان که موجب گسترش ناامنی در لایه‌های زیرین ساختار اجتماعی می‌شود، بر رسم شاه‌کشی در طول تاریخ چندین‌هزارسالۀ ایران تأکید داشت. از پسرکشی در داستان سیاوش گرفته تا پدرکشی در قصۀ نادرشاه، از قائم‌مقام و امیرکبیر تا مُصدّق و پس از مُصدّق، قتل، ترور، حبس، حصر و تبعید بادادگاه یا بیدادگاه. إرجاع‌های تاریخی او نمونه‌های روشنی از خدعه و خیانت در حذف رقیب با اشاره به مصادیق سخت و نرم آن را به دست می‌داد. شکل نرم آن از نوعی است که شامل پرونده‌سازی برای افراد و سپس برگزاری دادگاه‌های نمایشی و فرمایشی می‌شود. چیزی که در روند رواجِ ناأمنی قضایی به رونق تروریسم حکومتی دامن می‌زند و داستان حسنک وزیر آخرین پروندۀ ثبت‌شده از این قبیل نیست. این قصۀ دردناکی است که من می‌توانم از آن به‌عنوان تراژدی قدرت در ایران یاد کنم که همواره سودش را فرادستان برده‌اند و زیانش را فرودستان با تحمل هزینه‌های اجتماعی بسیارِ این‌گونه حکمرانی به دوش کشیده‌اند. امرا و سلاطین در این رقابت ناروا که بیش از آنکه تعارض منافع باشد به تنازع برای بقا می‌ماند، نمونه‌های وحشتناکی از رفتارهای توأم با خشونت و قساوت را در تاریخ به یادگار گذاشته‌اند. به پروندۀ قتل‌های زنجیره‌ای بسنده نکنید. برای دیدنِ فقط گزارشی از چند نمونه از این دست، شما را به کتاب تاریخ سخت‌کشی[6] إرجاع می‌دهم تا اگر کسی حوصله‌اش را داشت بخواند و نمونه‌ای باشکوه از تمدن ایرانی(!)[7] را ببیند.

   برای آنکه مشکل ناکامی تجربۀ دموکراسی از راه تحزّب و خیانت‌های بزرگ اهل سیاست و عجز از همیاری و همکاری در جهت صیانت از منافع ملی را نشان دهد به «سوراخ کژدم»[8] اشاره می‌کرد، که بعدها عنوان مقاله‌ای شد که در سال 1388 چاپ شد. برای آنکه فرودستی ذاتی فرادستان و بی‌دانشی و بی‌مایگی آنان را که از بردگی به پادشاهی رسیده بودند، نشان دهد که به‌رغم ستیز با دین و دولتِ مردم همواره مدّعی بودند «ناصرالدّین و الدّوله» هستند، داستان «سبکتکین»[9] را بازگو می‌کرد. برای آنکه نشان دهد چگونه حاکمان، دشمنان بزرگ مردمان، و سپاهیان، غارتگران بزرگ شهرها بوده‌اند و این همه، همیشه و همه‌جا به نام خدا و زیر سایۀ خداوند بود، داستان «اعلیحضرت ظلّ‌الله شاهِ شاهان، نادرشاه»، را می‌گفت. همو که در هویزه و شوشتر قتل‌عام کرد و مردمان شهر را به سربازان خود بخشید تا سه روز هرچه می‌خواهند با آنها بکنند و در کازرون برای تنبیه مردم گفت: «پانصد دختر باکره به سپاه او داده شود و اگر کسر آوردند پسر به آن اضافه کنند.»[10] . قتل و غارت و حبس و تجاوز راه حلّ حکمرانانِ مُستبدّ در مقابله با خواست مردمانِ آزادیخواه بود. این‌چنین بود که از درد می‌گفت و به درد می‌آمد و به درد می‌آورد. برای نشان‌دادن فساد دربار و سرسپردگی دستگاه قضا به سلطانِ جائر، به نقل داستان بوالقاسم رازی، کنیزک‌دار نامدارِ دربار امیرنصر می‌پرداخت. تا آنجا که قاضی بوالهیثم، به درد، پوشیده در گوش بوالقاسم جمله‌ای گفته بود ماندگار و یادگار. من اینک آن را همچنان به درد، اما فاش به شما می‌گویم که در این سرای «قوّادی به از قاضی‌گری است.»[11]

   پررنگ‌کردن و برجسته‌‌کردنِ نکات کلیدی همان است که امروزه با استعاره از قالبی خاص در قلم نگارش کامپیوتری به آن Bold می‌گویند. برای اینکه توجه همگانی را به نکات مهم جلب کند به‌ویژه وقتی مخاطب حال‌وحوصله ندارد (که از قضا همواره از این بی‌حالی و بی‌حوصلگی مخاطبان گلایه داشت)، باید مطالبی را پررنگ می‌کرد. این را هنر استفاده از اغراق در بیان گویند. اغراق در بیان همان است که در گذشته شاعرانِ ما و امروزه سینماگران به‌خوبی برای ارتباط با مردم از آن استفاده می‌کردند و می‌کنند. اغراق نه به معنای گزافه‌گویی بلکه به معنای برجسته و پررنگ‌کردن. رضاقلی این هنر را به‌ویژه با شناختی که از زبان و فرهنگ این مرزوبوم در مطالعۀ ژرف و انتخاب‌های هوشمندانه از تاریخ و ادبیات داشت با مهارت ویژه‌ای به کار می‌بست. یکی از رازهای اقبال عمومی به دو کتاب او، جامعه‌شناسی نخبه‌کشی و جامعه‌شناسی خودکامگی همین است. او درد و درکِ خود را این‌چنین با زبانی ساده و هنرمندانه با همگان به اشتراک می‌گذاشت. سعی می‌کرد دردِ مشترک را به درکِ مشترک برساند، با دغدغۀ دعوت به اینکه:

همراه شو عزیز،          

تنها نمان به درد،

کاین درد مشترک        

هرگز جداجدا، درمان نمی‌شود

دشوارِ زندگی، هرگز برای ما              

بی‌رزم مشترک، آسان نمی‌شود[12]

*****

پردۀ دوم: قصۀ موش و گربه و مار

زهر مار آن مار را باشد حیات               نسبتش با آدمی باشد ممات[13]

اگر در قصه و پردۀ اول تأکید بر دو رکن آدمیّت یعنی درد و درک بود، اینک امّا در قصه و پردۀ دوم تأکید بر نقش آموزشی و فرهنگی دو رکن اسطوره و تاریخ است.

   کودکی بیش نبودم که مادرم سوخت و مُرد. پدر که تازه آموخته بود چگونه سه بچۀ بی‌مادر خود را آرام و خواب کند هرشب برای ما قصه می‌گفت. قصۀ مار هفت‌سر. قصۀ مار هفت‌سر هرگز تمامی نداشت. یک سِریال بخش‌بخش و دنباله‌دار بود که شنوندگانِ مادرمردۀ آن، هرشب به اشتیاقِ شنیدن بخش‌ها و فصل‌های بعدی سر به بالین می‌گذاشتند و شب بعد، قصه از نو با این جمله آغاز می‌شد: «فرض کن ماری بود که هفت سر داشت…». جملۀ «فرض کن» بر پیشانی داستان برای احتیاط از این جهت بود که مبادا افسانه را به‌جای واقعیت به خوردِ فرزندانش داده باشد. اما واقعیت این است که هم‌اینک که بخش‌هایی از آن قصه‌ها را به یاد می‌آورم، می‌بینم هرچند ظاهر و روایت ساده‌ای داشتند اما همه از ساخت‌واره‌ای منسجم و منطقی برخوردار بودند که به عصارۀ هرچه پیام از کهن‌الگوی مار در قصه‌های اساطیری تمدن‌های باستانی مصر، بین‌النهرین، ایران، یونان، چین باستان و فِرَق و ادیان بود، به هرکدام اشاراتی داشتند. این بخش از داستان را اینجا داشته باشید تا دوباره با هم به آن برگردیم.

   در فرانسه و در برخی دیگر کشورها پارک‌ها درودروازه و دیوار و نرده دارند. اما نرده و دیوار را از بسیاری دانشگاه‌ها برداشته‌اند یا که اصلا از نخست هرگز نداشته‌اند. مردم آزادانه از میان ساختمان‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌هایی که در میانۀ محوطة دانشگاه‌ها کشیده شده، می‌گذرند. گاهی به‌راحتی می‌توانند از پنجرۀ همکفِ پیاده‌رو کلاس‌های درس، استاد و دانشجو را ببینند. این درست برعکس ایران است که از پارک‌ها دیوارها و نرده‌ها را برداشته‌ایم و اما گِرداگِرد دانشگاه‌ها دیوار و حِصار کشیده‌ایم و افزون بر این، بر آنها حارس گماشته‌ایم. «حارس» که جمع آن می‌شود حُرّاس،-به فرهنگ لغت مراجعه کنید-، وصف حیوانی است که پاچۀ دزد و بیگانه را می‌گیرد تا از حریم خانه حراست کند. البته اینجا حراست خودی و اهل خانه را می‌گیرد.

   آن روزها که حراست کمتر گرفت‌وگیر داشت، گاهی از رضاقلی دعوت می‌کردم به دانشگاه و دانشکده بیاید. یادش بخیر! امروز برای همچو دعوتی باید با چندین‌جا نامه‌نگاری کرد و از این‌وآن و از کَس‌وناکس استخاره و استجازه گرفت که در پایان هم معلوم نیست موافقتی حاصل شود. رضاقلی از این دعوت‌ها استقبال می‌کرد و این همنشینی و گفت‌وگو با دانشجویان را همیشه دوست می‌داشت. در کلاس درس جامعه‌شناسی حقوقی که در دورۀ کارشناسی داشتم به دوستان پیشنهاد کرده بودم که دو کتابِ نخبه‌کشی و خودکامگی را بخوانند. به آنها وعده کردم اگر این مطالعه را جدی بگیرند در پایان از نویسنده دعوت کنم برای گفت‌وگو و پرسش‌وپاسخ سر کلاس بیاید. دوستان از این پیشنهاد استقبال کردند و رضاقلی هم بااشتیاق پذیرفت و آمد. نشست و بدون اینکه به خطابه بپردازد گفت آمده‌ام به نقد و پرسش‌های دانشجویان گوش دهم. شاید جلسه بیش از دو ساعت طول کشید و مثل همیشه گفت‌وگوی گرم و جان‌داری درگرفت. اگر الآن بخواهم در یک کلمه خلاصه کنم، حرف دانشجویان که کتاب‌ها را خوانده بودند این بود که «شما درد را نشان داده‌اید و از درمان نگفته‌اید.»

رضاقلی، مثل هروقت دیگر که در برابر پرسش سختی قرار می‌گرفت دستی به سبیل‌هایش کشید (به قول آقای منتظری سه‌بیل که نبود سی‌بیل بود!)، ابروهایش را سایه‌بان کرد و چشمانش را تیز، و با نگاه نافذ و مهربانش به سخن درآمد. گفت: من خواسته‌ام شما را از خطر آگاه سازم و خطر این است که این خانه مار دارد و این مار خطرناک است. بعداً باید فکر کرد چگونه می‌شود خود را از شرّ مار آسوده کنیم. اوّل باید طرح مسئله کرد و آن را شناخت. مسئلۀ ما مار است. مار مانع است. مانع زندگی، مانع آسایش و در یک کلمه مانع توسعه. به گفتۀ تقی آزاد[14] جامعه‌شناسیِ رضاقلی در این دو کتاب «جامعه‌شناسی مانع‌شناسی توسعه» است.

   من نقل این قصه را بهانه کردم تا به تداعیِ آن، روایت خود را از «قصۀ موش و گربه و مار» برایتان بگویم.

از میان کلمات قصار یا ضرب‌المثل‌ها شاید ما ایرانیان به این اندازه مُکرّر نشنیده باشیم که «دیوار موش دارد، موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد!»این جمله که مثالی درسی در آموزش کلاسیک منطق برای فهم «مغالطه» متداول شده‌است، انتخابی هوشمندانه با بار سیاسی سنگین ‌است که هُشدار بزرگی نسبت به خطری پنهان که همیشه همۀ ما را تهدید می‌کند، همراه دارد. از دیگر کلمات قصار و ضرب‌المثل‌ها که آن را نیز بسیار و مُکرّر در مُکرّر شنیده‌ایم این است که«آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه!»

   نقش موش و گربه در ادبیات ما، با آموزه‌هایی سترگ از جامعه‌شناسی سیاسی و روانشناسی اجتماعی که به ما درس می‌دهد، دیرینۀ درازدامنی دارد. کلیله و دمنه که میراث چندین‌هزارسالۀ تمدن هند و ماوراء هند را با حکمت ایرانی درآمیخته و به انتخاب برزویۀ حکیم و روزبه پوردادویه (ابن‌مُقفّع) بر ما فارسی‌زبانان عرضه کرده‌است، نمونه‌ای از استواری جایگاه نمادین این شخصیت‌ها با ویژگی‌های ممتاز و متمایز هریک از آنها است. مناسبات ما با هریک از موش و گربه در طول تاریخ بسیار پیچیده و به مراتب افزون بر تخیلات تام و جِری[15] بوده است. گاهی از موش ترسیده‌ایم و او را به چنگ گربه سپرده‌ایم تا شاهد موش‌وگربه‌بازیِ آنها باشیم. گاهی از گربه به ستوه آمده‌ایم و سگ را به جانش انداخته‌ایم و سرگرم تماشای جَنگِ سگ‌وگربه نشسته‌ایم. موش شخصیت شگفت‌انگیزی دارد و اغلب به‌فراست و زیرکی، حزم و تدبیر و درایت و کیاستِ او رشک برده‌ایم. هم‌زمان، از تناقضِ چابکیِ ناشکیبِ او در رقصِ پا در جدالش با گربه از سویی و آرامش، خونسردی و شکیبایی‌ در نمایش هنرمندانه‌اش با معرکۀ موش‌مردگی از دیگرسو شگفت‌زده‌ایم. درس‌آموز سازگاری ایرانی در دوستی موش و گربه، اگرچه یکی از یادگارهای کلیله و دمنه است اما این دوستی با دشمن همواره با بیم و امید همراه بوده است و به درازنای هزاره‌ها هزینه‌های اجتماعیِ سنگینی بر مردمان این سرزمین تحمیل کرده است. باید بیش از شش قرن از ابن‌مُقفّع می‌گذشت تا کسی مثل عُبید زاکانی پیدا شود که با چکامۀ موش و گربه‌اش افق جدیدی از ادبیات سیاسی این مرزوبوم را به رویمان بگشاید و ما را از ذات پلید و پلشت گربۀ بی‌حیا آگاه کند. آگاهی‌ای که هنوز پس از گذشت شش قرن آنچنان که باید پیدا نشده که گربه، به‌ویژه اگر عابد و زاهد گردد و به منبر و سجّاده درآویزد، مرزهای عوام‌فریبی و دین‌ستیزی و غارت و یغما را چنان درمی‌نوردد که در چشم‌به‌هم‌زدنی همۀ مملکت را به فنا می‌دهد.

   اما گفتم اهمیت پردۀ دوم در تأکید بر اسطوره و تاریخ است. در اسطوره، انسان‌وارگی یا انسان‌گونه‌انگاری anthropomorphism که نوعی پردازش و نگاره‌گریِ ذهنی از خدایان، طبیعت و حیوانات به‌صورت انسان است، باعث می‌شود شخصیت قصه‌ها کمابیش شبیه به خودمان شکل گیرند. داستان‌های اساطیری، از آنجا که اغلب هرکدام یک یا چندتا از ویژگی‌های شخصیتی خودِ ما را نمایندگی می‌کنند، همواره با نوعی همذات‌پنداری با شخصیت‌های اسطوره‌ای در ذهن ما همراه است. اسطوره آنچنان این شخصیت‌ها را به ما نزدیک می‌کند که گاهی آنها را در خودمان، یا با خودمان، یا حتی خودمان می‌پنداریم. در برابر، کاری که تاریخ می‌کند این است که دورشدن حوادث و شخصیّت‌ها از ما در زمان باعث می‌شود از فاصله به آنها بنگریم. چیزی که به ما اشرافِ نگاه از بیرون را می‌بخشد. اسطوره و تاریخ دو سویۀ مُکمّل از نگاهِ لازم برای پدیدارشناسی علمی موضوعات است: نگاه از درون و نگاه از بیرون. این پردازشِ تلفیقیِ خیال و واقعیت و گفت‌وگوی میان نفس و ماوراء نفس به واقع‌بینیِ ما از خود و پیرامون‌مان کمک می‌کند. مثالی می‌زنم؛ اگر تاریخ و اسطوره را نخوانیم و درگیر جنگ و انقلاب شویم، وقتی که در میدان و در صحنۀ حوادث گرفتار آمده‌ایم، ادارکاتِ حسّیِ مقطعی و هیجانات موردی چندان ما را غافلگیر می‌کند و از سَرِ خامی و بی‌تدبیری و گاهی با خیال‌پردازی، دست به چنان تصمیمات واهی و خطرناک می‌زنیم که حتّی پس از گذشتن چند دهه نمی‌توانیم خود را از آسیب‌ها و آفات آن برهانیم. اما اگر پیش از اقدام و خودقهرمان‌پنداری، انقلاب‌ها و جنگ‌های دنیا را در تاریخ و اسطوره خوانده باشیم، منتظر نمی‌مانیم تا اسب ترُوا از روبه‌رو و از سوی جبهۀ دشمن به طرف ما بیاید تا ما را از خواب بیدار کند. چراکه، چه‌بسا آنچه ترُوا نماد آن است در ستاد فرماندهی و پشت سرمان باشد و دارد برایمان لالایی می‌خواند و ما نمی‌دانیم.

   رضاقلی دقیقاً به‌دلیل اهمیت نقش و ارزشِ آموزشی و روشمندی که هریک از اسطوره و تاریخ دارند، از آنها خردمندانه بهره می‌گرفت. خردمندانه به این معنا که هم به‌عنوان زیرساخت در صورت‌بندی فرهنگی ساختار مُدُول آموزشی و هم به‌عنوان ابزار بیانی در ارائۀ دستاوردِ مطالعه. آنها که تجربه دارند می‌توانند قدر این توافق ساختار و گفتار و بَنا و بَیان را بدانند که چه نتایج آموزشیِ حیرت‌انگیزی دارد. این‌چنین بود که وقتی پیشِ روی دانشجویان، در برابر آن پرسش از «درد و درمان» قرار گرفت، با پل‌زدن میان اسطوره و تاریخ به این پاسخِ درست دست یافت و گفت: من می‌خواستم بگویم «این خانه مار دارد» و این پاسخ چنان جا می‌افتد که هرخواننده و شنونده‌ای را با خود همراه می‌کند.

   امروز و اینک، من، هادی وحید، باز می‌گویم و فاش می‌گویم: دوستان این خانه مار دارد. این مار نَه هفت ‌سر، که هزار سَر دارد. حتی نمی‌گویم فرض کن، بلکه می‌گویم باور کن! چرا که این حقیقت دارد:

تو این را دروغ و فسانه مدان               به یکسان رَوِش در زمانه مدان

از او هرچه اندر خورد بر خِرد               دگر بر رَهِ رمز معنی بَرد[16]

حقیقت دارد و فرض نیست که این مار هزار سر دارد و هرسر هزار حکایت. یکی از این حکایت‌های هزارگانه که یکی از سرهای این مار هزارسر دارد، حکایت «ضحاک ماردوش» است. تو خود حدیث مُفصّل بخوان از این مُجمَل.

جهاندار ضَحّاک با تاج و گاه               میان بسته فرمانِ او را سپاه[17]

حدیت روشن ظلم شما و نکبتِ ما    حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم؟[18]

  نمی‌خواهم شما را بترسانم. همۀ ما این روزها به اندازۀ کافی ترسیده‌ایم و می‌ترسیم. چراکه، به‌خوبی می‌دانیم به گفتۀ دوستی «وضعیت کنونی ما نه طبیعی است نه اجتناب‌ناپذیر». دیگر آن‌قدر در متن و در بطنِ ترسیم که از ترس نمی‌ترسیم:

ترسیدنِ ما چونکه هم از بیمِ بلا بود     اکنون ز چه ترسیم که در عینِ بلاییم[19]

اما باید بدانیم و برای خود، فرزندان، دوستان و همسایگان خود بگوییم و تکرار کنیم که «این خانه مار دارد». مار زهر دارد و زهرش برای ما تلخ است و کشنده. اگر زهرش برای خودِ مار و حامیانش مایۀ حیات است برای ما قاتل و باعث مَمات است:

زهر مار، آن مار را باشد حیات              نسبتش با آدمی باشد مَمات

   می‌خواهم به شما بگویم؛ هرتلاشی برای شناختِ مُعضل توسعه و توسعه‌نیافتگی در ایران، که غم و دغدغۀ بسیاری از باشندگان در این انجمن است، نیازمند شناخت این سه موجود است: موش و گربه و مار.

دوستان،

این خانه موش دارد، این خانه گربه دارد، این خانه مار دارد.

این خانه مار دارد. این خانه مار دارد.

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن      زهرۀ تو آب گشتی آن زمان

گر تو را من گفتمی اوصاف مار        ترس از جانت برآوردی دمار[20]

   در پایان، همچون همیشه که یا منتظریم معجزه‌ای رخ دهد تا به دست مُنجیِ از غیب نجات یابیم، یا در انتظار فاجعه‌ای هستیم تا یکسر به فنا برویم، و در همه حال به آسان‌ترین راه یعنی دعا و نفرین پناه می‌بریم، دست به دعا بر می‌داریم که: ای خدا…

ای خدا، آن کن که از تو می‌سزد             که زِ هر سوراخ مارم می‌گزد[21]


[1] .  اینستاگرام:@hadi_vahid2020   

      ایمیل: hadi.vahid-ferdousi@u-psud.fr   

  (دانشگاه پاریس-ساکلی:https://www.universite-paris-saclay.fr

[2] . مجذوب تبریزی، دیوان اشعار.

[3] . منظور از عوامانه، استفاده از زبانی همه‌فهم است.

[4] . بوستان سعدی، باب ششم در قناعت.

[5] . مهدی بازرگان، سازگاری ایرانی، پیام آزادی، چ 1، 1357.

[6]. عباسعلی غفاری‌فرد، تاریخ سخت‌کشی، تهران، نگاه، چ2، 1392.

[7]. هرگاه از دور یا نزدیک، آثاری از بنای مخروبه‌ای یا باغ خشک‌شده و روستای متروکه‌ای دیده می‌شد که یا محصول بلایای طبیعی مانند سیل و زلزله و قحطی و خشکسالی بود یا دستاورد بلایای سیاسی ناشی از سوء‌مدیریت آب و خاک و جمعیت و منابع بود، آن‌گاه رضاقلی با اشارۀ دست می‌گفت: «هادی، ببین! آثار تمدن ایرانی!!!» او برای نشان‌دادن آثار تمدن ایرانی هرگز منتظر نمی‌ماند به خرابه‌های تخت‌جمشید و کاخ آپادانا برسیم.)

[8]. علی رضاقلی، «سوراخ کژدم: تحلیل تاریخی سعدی از رابطۀ سیاست و اقتصاد در ایران»، مجله اقتصاد و جامعه، پاییز و زمستان 1388،ش21 و 22.

[9]. ابومنصور سبکتکین، ملقّب به ناصرالدین و الدوله، پدر سلطان محمود و بنیانگذار سلسلۀ غزنوی.

[10]. رضا شعبانی، تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، خوشه، چ2، 1365، ج1، به نقل علی رضاقلی در جامعه‌شناسی نخبه‌کشی، ص57.

[11].«گويند مردی بود به نيشابور که وی را بوالقاسم رازی گفتندی و اين بوالقاسم کنيزک بپروردی و نزديک اميرنصر آوردی و با صله برگشتی و چند کنيزک آورده بود وقتي اميرنصر بوالقاسم را دستاری داد و در اين باب عنايت نامه نبشت. نيشابوريان وی را تهنيت کردند و نامه بياورده به مظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضي بوالهيثم پوشيده گفت و وی مردی فراخ مزاح بود: ای بوالقاسم ياددار که قوادی به از قاضي‌گری است.»(تاريخ بيهقی)

[12]. نام شاعر این شعر برزین آذرمهر است. نام مستعاری که برخی آن را به پرویز مشکاتیان، برخی به جعفر مرزوقی و برخی دیگر هم به سیاوش کسرایی نسبت داده‌اند.

[13] . مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، مثنوی معنوی.

[14]. تقی آزاد ارمکی، در «شب رضاقلی»، از برنامه شب‌های بخارا، 1398.

[15].Tom and Jerry به نویسندگی و کارگرانی ویلیام هانا و جوزف بابر توسط شرکت مترو گلدوین مایر در سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۸ در ۱۱۴ قسمت ساخته شد. این پویانمایی در بارۀ گربه‌ای به‌نام تام و موشی به‌نام جری است. داستان‌های تام و جری چندین نسل پی‌در‌پی را تاکنون تحت‌تأثیر خود قرار داده است.

[16] . ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه.

[17] . ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه.

[18] . پروین اعتصامی

[19] . مولانا جلال‌الدین بلخی، دیوان شمس.

[20] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی.

[21] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی.


2 دیدگاه

ایرج نیک سرشت · 31 مارس 2023 در 1:27 ب.ظ

سلام دکتر هادی وحید عزیز، مطلب جالب که همراه با قلم زیبا نوشته بودید را خواندم.
آشنایی مختصری با رضاقلی علاوه بر نوشته ها و مصاحبه های وی داشتم. این متن حق مطلب را بجا آورده است. رضاقلی یک روشن اندیش و عدالت محور بود. با زبان ساده و مردمی مطالب مهم و علمی خود را طرح می کرد. در واقع می توان گفت مردمی بود.
بله
اما داستان مار، بله «این خانه مار دارد» متوجه نشدم شما از چه جهت به مار نگاه کردی؟، اعتراف به ضعف ادبی خود دارم، اما زهر مار هم کشنده است و حیات بخش. در واقع زهر مار دو وحهی است، حیات دهنده و حیات گیرنده. مساله مهمتر اینکه جناب رضاقلی در کجای داستان جای می گیرد.
گفته اند به «لانه زنبور نزدیک نشوید» همانطور که «این خانه مار دارد» ، اما و اما زنبور عسل با شهد شیرین هم می دهد همانطور که انستیتو پاستور، برای نجات انسانها، مار زهر دار پرورش می دهد.
نکته آخر:
شاید در ابنجا بتوان از تمثیل «زر، زور و تزویر» هم استفاده کرد.( البته گاها در کلام جناب رضا قلی هم می بینیم) که حامعه را بسوی مسلخ سوق داده اند.
ارادتمند
ایرج نیک سرشت

بهنام توکلی · 28 مارس 2023 در 10:51 ب.ظ

سلام آقای وحید بسیار ارزشمند بود و مفید،
هریک چو مار قتال زیبا و خوش خط و خال
ما بیخبر ازین حال وز حیلت نهانی
آن هردو مار خفته ما نرم نرم رفته
سرشان به برگرفته از روی مهربانی
ما بیخبرکه ناگاه نیشی زنند جانکاه
کان لحظه طاقت آه نبود ز ناتوانی
قاآنی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *