در گورستان بزرگ حومۀ پاریس، در تی‌یِه (Thiais)، قبر کوچکی یک دختر شش روزۀ ایرانی را در بر گرفته که زینب نام دارد. بیش از دو سال است که هرگاه از ایران، نامه‌ای از پدر و مادر زینب به دستم می‌رسد، خاطرۀ زینب و همۀ خاطرات همراهش برایم زنده می‌شود. هنگام خواندن این نامه‌ها، کمتر می‌توانم اشک غمی را که یادآور آن ایام است از دیگران پنهان کنم. این‌بار نیز نامه‌ای از پدر و مادر زینب در نهم فروردین 75 دریافت کردم که باز، اشک مرا سرازیر ساخت. اما اشکی که نشان از شوق داشت و شَعَف نه مانند گذشته، حسرت و أَسَف. برای اینکه راز این تفاوت آشکار شود باید قدری به عقب بازگردم.

نمی‌دانم تا کنون برایتان پیش آمده که عهده‌دار مسئولیت یا مأموریت دادن خبر مرگ عزیزی به نزدیک یا نزدیکانش باشید؟ آن‌هم از نوع بدترینش یعنی خبر مرگ پدر به فرزند یا خبر مرگ فرزند به پدر؟ آن‌هم در غربت، که دوری مصیبت‌دیده از خانواده و دوستانش تحمّل حادثه را برای او به مراتب دشوارتر می‌کند؟ من هردو را تجربه کرده‌ام و در مدّت کوتاه اقامتم در دیار غربت، این دومین بار بود که خود را در چنین شرایطی می‌یافتم. ولی این‌بار سخت‌تر و ناگوارتر از دفعۀ پیش بود، چه اینکه باید پدر و مادری را از مرگ نوزاد چند روزه‌شان باخبر می‌ساختم.

دیگر کسی از من انتظار نداشت که بتوانم اتاق انتظار بیمارستان را تحمّل کنم. پزشکان، پرستاران و سایر کارمندان، همه می‌دانستند که در جایی بجز اتاق انتظار که پدر، آنجا بود و بجز اتاق بیمار که مادر بستری بود، باید با من صحبت کنند. این‌بار کار من تنها ترجمه یا انتقال گفته‌های دو طرف به یکدیگر نبود. هیئت پزشکی مأمور پروندۀ بیمار پس از مشورت با گروه روانشناسان بیمارستان به این نتیجه رسیده بودند که مناسب‌تر از هر کس برای ابلاغ این خبر، من هستم و مرا در انتخاب شیوه و چگونگی انجام این کار مختار گذاشته بودند. این اختیار بیشتر یک مأموریت پرمسئولیّت بود تا یک صلاحیّت، ولی آنها با مطالعۀ جوانب أمر مصلحت را در این دیده بودند.

برای اینکه فکری کنم و شاید هم برای اینکه لحظه‌ای از فکرش درآیم از بیمارستان بیرون آمدم تا قدمی بزنم. ابتدا قصد داشتم تنها، سری به گورستان مون‌پارناس که کمی آنطرف‌تر بود بزنم. گورستانی است قدیمی در محلّه‌ای به همین نام در پاریس که مردان و زنان مشهوری از هنرمندان، شاعران، نویسندگان، سیاستمداران و صاحبان ثروت و صنعت از مشاهیر فرانسه در آن مدفون‌اند. آخرین جایی بود که قبل از به دینا آمدن زینب قرار بود به پدر و مادرش نشان دهم. در این فکر بودم که ناگهان دیدم از باغ لوگزامبورک سر درآورده‌ام. در این باغ، کاخ لوگزامبورک قرار دارد که روزی خانۀ ارواح بوده و متروکه و امروز مجلس سنای فرانسه و خانۀ اشباح! روی نیمکتی کنار حوض بزرگ برابر کاخ، برای دمی استراحت نشستم.

کودکانی با قایق‌های کوچک اسباب‌بازی بادبانی، خود را در کنار آب سرگرم می‌کردند و بزرگترها از تماشای آنها لذت می‌بردند. با خود فکر می‌کردم هریک از این کودکان با نشاط خود کانون خانه‌ای را گرم می‌کند. چیزی که پدر و مادر زینب در آرزویش همۀ زندگی خود را سرمایه‌گذاری کرده‌اند و چند ماه است که به منظور تجربۀ آخرین امید خود برای گرم کردن کانون زندگی‌شان در پاریس به سر می‌برند. سه بار دیگر نیز برای اینکه فرزند سالمی به دنیا آورند تلاش کرده‌اند و هر دفعه، نوزاد به فاصلۀ کمی پس از تولد جان باخته بود. در واقع به خاطر خویشناوندی بسیار نزدیک و مشکل همخونی که والدین دارند، فرزند آنها از یک نوع حادّ بیماری ژنتیک رنج می‌برد که احتمال به ثمر رسیدن دوران بارداری و یا در صورت به‌دنیاآمدن کودک، درصد زنده‌ماندنش بسیار ضعیف و نزدیک به صفر است. پس از سه بار تجربۀ ناکام در ایران، این بار در ماه چهارم-پنجم بارداری به پاریس آمده‌اند تا از مشاورۀ پزشکی در بیمارستانی که در این زمینه تخصص دارد و از بزرگترین مراکز تحقیقات جنینی و نوزادی است بهره گیرند. در آغاز، بنای اقامت دو هفته‌ای دارند، ولی با توصیۀ پزشکان دائر بر لزوم تحت نظر بودن تا هنگام زایمان، مجبور به اقامت نسبتاً درازمدت و ناخواسته‌ای در پاریس می‌شوند.

تمدید اجازۀ اقامت با توجه به سوء ظنّ شهربانی نسبت به خارجیانی که به عنوان معالجه به فرانسه می‌آیند و به بهانۀ ادامۀ درمان به تمدید پی‌درپی اقامت خود می‌پردازند کار آسانی نبود. از سویی، اقامت کوتاه‌مدت بیماران خارجی در پاریس، مشکل زبان و دیگر مشکلات اداری و ناآشنایی آنها با محیط، بازار خوبی برای عدّه‌ای از شیّادان همزبان و همکیش و هم‌وطن است که معمولاً دلّالان آنان از آن سوی مرز، بازار آنها را در اینجا گرم نگه می‌دارند. تیغ‌زدن آوارۀ بی‌پول برای آنها شکار است و این شکار حتّی اگر برای معالجۀ بیماری‌اش، آنهم با وامداری و نه از سر دلخوشی و برای تفریح به غرب آمده باشد، رحمی در دل سوداگر و تبعیضی در روش معاملۀ آنها نمی‌آورد. چندبرابر خریدن کالا و خدمات را، از مسکن، آذوغه، ترجمه و غیره، همه‌جورش را تجربه کرده‌بودند. اگر نبود آشنایی اتفاقی آنها با دختر جوان دانشجویی که در هواپیما اتفاق افتاد، که هم او و هم خانواده‌اش کمک شایانی در تمام طول مدت اقامت آنها در پاریس کردند، آدم به یاد استثناها نمی‌افتاد. بر تمام این مشکلات باید افزود ضعف پذیرش، نبود احساس همدردی و کندی جریان امور در کنسولگری را. تأخیر و شاید هم تعلّل در یک کار اداری ساده که همانا تأیید و ارسال مدارک پزشکی آنها به کشور برای تحصیل ارز باشد، یک نمونۀ آن است که موجب تضییق مالی بیشتر آنها و روزبروز سخت‌تر شدن ادامۀ اقامتشان می‌شد.  

زندگی در غربت برای یک دانشجو، یک بیمار، یک آواره و حتی یک پناهنده یا مقیم، گاهی بر خلاف ظاهر فریبندۀ عنوان زندگی در غرب، چقدر سخت است! نگرانی، اضطراب؛ ناأمنی؛ ناکامی، بی‌پولی، پریشانی و گاهی پشیمانی، و بیشتر و بدتر از همه، بی‌مهری در روابط انسانی، در مدت کوتاهی اگر قد را خمیده نکند، خطوط عمیقی بر چهرۀ آدم ترسیم می‌کند با برف زودرس پیری بر بام گیسو. اگر چه دوستان ما از محبتهای انسانی و تلاش‌های دلسوزانۀ بیمارستان خاطرات بسیار خوشی با خود به همراه بردند، چیزی که تحمّل نامهربانیِ همکیش و همزبان و هموطن را برای یک غریب دشوارتر می‌سازد. در این فکرها بودم که ناگهان خود را در کنار ساحل «سِن» دیدم که از قلب پاریس می‌گذرد. فاصلۀ بین باغ لوگزامبورگ، «سن» و تمام طول خیابان «سَن میشل» را بی‌توجه به آنچه که در اطرافم می‌گذشت و غرق در این افکار طی کرده‌بودم. بیمارستان در مرز پاریس پنج و پاریس چهارداده قراردارد. در واقع بدون اینکه جهت خاصی را در نظر گرفته باشم، بر حسب عادت به طرف محلّۀ قدیمی و دانشگاهی پاریس پنج سرازیر شده بودم. اصلاً فراموش کرده بودم که در آن ساعتی که بی‌هدف و بی‌اختیار در کوچه پس‌کوچه‌های  محلّۀ «لاتَن» قدم می‌زدم باید در تالار «ریشیلیو» در «سوربن» در سمیناری شرکت می‌کردم.

راه زیادی را پیاده طی کرده بودم. باید هرچه سریع‌تر به بیمارستان باز می‌گشتم. سوار مترو شدم. روی صندلی‌های ردیف روبرو جوانی را با قیافۀ شرقی، همراه همسر باحجابش دیدم که با هم حرف می‌زدند. یاد روزی افتادم که چند ماه پیش به طور اتفاقی در همین مترو با پدر و مادر زینب آشنا شدم که بر روی صندلی روبروی من نشسته‌بودند. آن روز با تبادل یکی دو نیم‌نگاه  شک‌آلود و سلامی کوتاه، هریک از ما حدس زده‌بود که طرف مقابلش ایرانی است. حدسی که مبدأ آشنایی پایدار و پرماجرایی شد. نمی‌دانم چه شده‌بود که آن روز، بسرعت و بی‌تأمّل، در حال پیاده شدن از واگن و با عجله، شماره تلفن خود را به آنها داده‌بودم، با اینکه معمولاً چنین عادتی ندارم. قطعاً صفای چهرۀ آنها به من اطمینان قلبی ناخودآگاهی داده‌بود. آن موقع نمی‌دانستم چرا به پاریس آمده‌اند. در ادامۀ آشنایی و در رفت‌وآمدهای بعدی علت مسافرتشان و مشکلاتی که داشتند را دریافتم.

زندگی زناشویی بسیار عاشقانه‌ و آسوده‌ای داشتند. زن و مرد کارمند بودند. مشکل مالی آنها ناشی از وام‌های کلانی بود که برای معالجه گرفته‌بودند. کمبود آنها فقط یک بچّه بود. عشق شدید آنها به یکدیگر، در تماس‌هایی که در رفت‌وآمدها و در طول مراجعات مکرّر به بیمارستان داشتیم برایم آشکار شد. بخصوص آن روز را فراموش نمی‌کنم که یکی از پزشکان گروه معالج از من خواست به آنها بگویم که هریک به تنهایی مشکلی ندارند و اگر از هم جدا شوند، در ازدواج مجدّدی که با شخص دیگری داشته باشند، قطعاً می‌توانند بچه‌دار شوند. وقتی به آنها گفتم، پاسخ یکی اشک بود و پاسخ دیگری سکوت، و سپس یک جمله که با هم و همنوا گفته شد: «غیرممکن است!». پزشک که صحنه را دید، عذرخواهی کرد و  بعدها اظهار تأسف از اینکه چرا آن روز قبل از طرح این پیشنهاد با من مشورت نکرده بود.

روز دیگری، در یک جلسۀ فوق‌العاده، پزشکان به ما اطلاع دادند که پس از تولد، مرگ بچه تقریباً قطعی است و آنها تنها می‌توانند تلاش کنند که با تجهیزات پیشرفته‌ای که در یک بیمارستان تخصصی نگهداری از نوزادان ویژه دارند او را چند روزی بیشتر نگه‌‌دارند. برای همین، پیشنهاد کردند که در صورت موافقت والدین اقدام به سقط جنین نمایند چرا که طبق مقررات در فرانسه، سقط جنین تا چهارماهگی اختیاری و مجاز و پس از آن غیرقانونی است مگر با تجویز پزشک و در شرایط خاص که این از آن موارد بود.

پس از تولد و پیش از مرگ زینب، پزشکان توصیه کردند برای آماده‌کردن والدین جهت تحمل فقدان فرزندشان و همچنین برای راه‌حل نهایی جهت داشتن بچه، با توجه به ناعلاج‌ بودن مشکلی که دارند، به آنها پیشنهاد شود که بچۀ تازه متولدشده‌ای را در پاریس یا در تهران به فرزندی بپذیرند. بدین ترتیب می‌توانستند در برابر اطرافیان وانمود کنند که بچۀ خودشتان است تا غرور زوج جوان شکسته نشود. اما آنها فقط به یک چیز فکر می‌کردند و آن هم فرزندی از خودشان بود، چیزی که تقریباً، و با توجه به اظهارات پزشکان تحقیقاً، محال به نظر می‌رسید.

سخت‌ترین لحظه هنگامی بود که از پدر خواستم نسبت به أمر کفن و دفن زینب اجازه دهد تا اقدامات لازم را انجام دهم. گفت متأسفانه قبلاً برگه‌ای را امضا کرده که این اختیار را به بیمارستان داده‌است. با مراجعه به پرونده متوجه شدم که مفاد برگه، بچه را رها شده از سوی والدین تلقی می‌کند، بدون آنکه این واقعیت به درستی به آنها تفهیم شده‌باشد. به مسئولین که مراجعه کردم گفتند قسمت خدمات متوفیات بیمارستان این کار را انجام می‌دهد. معنای این حرف این بود که بچه به عنوان ناشناس  و گمنام دفن خواهد شد. چندبرابر فشار همۀ این داستان را که در طول چند ماه و بدترینش را در طول چند روز اخیر تحمل کرده‌بودم، برای یک لحظه بر مغزم احساس کردم. مذاکره برای برگرداندن وضعیت به حالت عادی سخت نبود و به هرحال اکنون که این سطور را می‌نگارم خوشحالم که بالاخره زینب د ر گوری به نام خود در گورستان پاریس در قطعۀ مسلمانان آرمیده است.

راستی! آنچه مرا به نگارش این خاطره کشید نامۀ اخیر والدین زینب است:

نامۀ اخیر پدر و مادر زینب با پست سفارشی سریع به دستم رسید. آن روز بر خلاف همیشه قرار بود دیرتر به دانشگاه بروم. نامه‌رسان که در زد و نامۀ آنها را داد، با توجه به مقارنت ایام سال نو یقین کردم شادباش نوروز است. اما سفارشی بودن نامه که باید دلیل موجه‌تری می‌داشت این یقین را در تردید فرو می‌برد. با شتاب، نامه را گشودم. عکس همراه نامه، پدر زینب را نشان می‌داد که نوزادی در آغوش دارد. با خود گفتم چه خوب! از تنهایی درآمدند و بالاخره با پذیرفتن فرزندی مشکل خود را حل کردند. با اشتیاق نامه را خواندم. نه یک بار و دو بار بلکه چند بار، و هر بار اشک ریختم. اینک نیز یک دفعۀ دیگر بخش‌هایی از آن را با شما می‌خوانم:

« … این بار بدون اینکه منتظر نامۀ شما باشیم، برایتان نامه می‌نویسیم، چرا که می‌خواهیم به شما مژده‌ای بدهیم، چرا که یقین داریم خیلی خوشحال خواهید شد. آری برادر عزیز، می‌خواهیم در این نامه از قدرت خداوند متعال و از معجزات امام رضا(ع) برایتان بگوییم. حتماً به خاطر دارید که در نامه‌ای که در اوایل سال 74 برایتان ارسال داشتیم، نوشته بودیم که عید 74 به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و در آنجا به ایشان متوسّل شدیم و خداوند در روز 15 بهمن‌ماه به ما یک پسر سالم عطا فرمود. این بار در طول دوران بارداری اصلاً به هیچ پزشک و مرجع پزشکی مراجعه نکردیم و فقط به خداوند  دل سپرده بودیم زیرا که براستی خداوند بزرگترین حکیم جهان است و هیچ پزشک و تجهیزاتی نمی‌تواند به پای او برسد. بله، زمانی که جهت زایمان به بیمارستان مراجعه کردیم، آنان از مدارک و آزمایش‌های قبلی سؤال کرده و نگرانی زیادی برایمان در همان زمان ایجاد کردند. ولی به حمد خداوند وقتی زایمان انجام شد بچّه سالم بود و آنان با توجّه به سابقۀ قبلی گفته‌بودند که نوزاد در بیمارستان به مدت 20 روز بماند تا آزمایشات خود را پس دهد ولی بعد از ده روز که در بیمارستان ماند، کلّی آزمایش و سونوگرافی  از او گرفتند که خدا را شکر همگی طبیعی بود و ما نوزاد را در روز دهم به منزل آوردیم و الان که این نامه را برایتان می‌نویسیم او 25 روزه است و به حمد خدا حالش خوب است و دارد به تمام گفته‌های پزشکان می‌خندد که به ما می‌گفتند شما دیگر نمی‌توانید بچه دار شوید! و اما شما اگر روزی برخوردی با پزشکان قبلی ما داشتید به آنان این موضوع را بفرمایید. البته ما عکس او را برایشان ارسال خواهیم داشت … باری، از خوشحالی نمی‌دانیم چگونه و چه می‌نویسیم .. این نامه را هردو باهم در حالی که علیرضا هم پیشمان خوابیده برایتان می‌نویسیم …».

اکنون پدر و مادر زینب، سرگرمی جدیدی دارند که کمتر آنها را به یاد غمها و رنجهای گذشته‌شان می‌اندازد. سر و صدا، خنده، گریه و نگاه علیرضا ارزش آن را دارد و هم نیروی آن را که برگ سیاه غم‌های گذشتۀ پدر و مادرش را به بوتۀ فراموشی بسپارد. اما برای من، خاطرۀ زینب همچنان زنده است. و خوشحالم که دفعۀ دیگر که به گورستان پاریس بروم می‌دانم که:

«اینک برا یزینب مژده‌ای دارم!».

آن روز که علیرضا را ببینم و به من لبخند بزند، نمی‌دانم کدام خاطرۀ زینب پیش از دیگری در برابر چشمانم مجسم خواهدشد؟ لبخند او که از همۀ دنیا برای خود زندگی التماس می‌کرد؟ ضجّۀ دردآلود و نالۀ خشکش که گویی همه‌کس و همه‌چیز را به کمک می‌طلبید؟ نگاه مأیوس مادرش که بی‌اختیار سرِ مرا به زیر می‌انداخت؟ یا دستِ لرزانِ پدرش که دستم را می‌فشرد و در کنار گهوارۀ زینب به زمین میخکوبم می‌کرد؟

قطعاً شادی پدر و مادر علیرضا در نشان دادن فرزندشان به من مرا شاد خواهدکرد، ولی آن‌دم در چهرۀ من لبخند پیروز خواهد شد یا اشک نمی دانم. شاید هم ترکیبی از آن‌دو باشد که مرا در برابر آیتی از آیات الهی، بُهت‌زده، به فراموشی هرگونه احساسی که رنگ زمینی داشته باشد می‌سپارد!

میلاد امام رضا(ع): 12 فروردین 1375

«یک دانشجوی مقیم فرانسه: إمضاء محفوظ»

توضیحی در بارۀ عکس‌های پیوست متن:

اساس متن «اینک برای زینب مژده‌ای دارم» نامه‌ای است که در سالهای دور، از دوستی در غربت به دستم رسیده بود. نامه را در محفلی دوستانه بر بعضی از یاران خواندم. از میان آنان، زهره نامی خجسته خاطر، از من خواست آن را انتشار دهم و این را مدیون آن عزیز هستم. و هم او بود که خبر داد از سوی روزنامۀ اطلاعات بین‌المللی چاپ لندن مسابقه‌ای با عنوان «به یاد یار و دیار» برگزار شده و پیشنهاد کرد متن را برایشان بفرستم. این کار را کردم و به تاریخ 24 مرداد 1375 در آن روزنامه چاپ شد.

بر اساس اطلاعیه‌ای که در تاریخ 19 فروردین 1376 در آن روزنامه چاپ شد و به حکم ارزیابی هیئت داوران، متن «اینک برای زینب مژده‌ای دارم!» اولین برگزیده از میان بالاترین امتیازها اعلام می‌شود ولی محفل‌نشینان لندن در آن زمان، جایزه را به یکی از خودشان دادند. نمی‌دانم وقتی بنابر این است که جایزه به بالاترین امتیاز تخصیص داده شود و برای همین است که هیئت داوران در کار است و معیار بر اساس امتیازبندی اعلام می‌شود، چرا آنگاه که مقاله‌ای با امتیاز برتر در صدر می‌نشیند جایزه را به «قرعه!» به چهارمین نفر می‌دهند؟ قرعه در جایی که مبنای کار امتیاز بوده است آیا جز پوششی ناحقّ برای حقّ‌خواری است؟

جایزه، یک بلیط رفت و برگشت به ایران بود و من که مدتها بود دلم برای دیدار «یار و دیار» لک زده بود و در بند پول بلیطش مانده بودم به این جایزه دل بسته بودم و از سَرِ خامی گمان می‌کردم جایزه پاداشی برای تشویق و شکوفایی استعدادهاست. نمی‌دانستم همه چیز در این کشور می‌تواند برای خاصّه‌خواری باشد و نظام «انگیزشی» و «ارزش‌گذاری» و «پاداش‌دهی» از بنیان آفت‌زده است.

من خواسته‌بودم مقاله با «امضاء محفوظ» چاپ شود اما این مانع از جایزه نبود، نام و نشان و نشانی و همه چیز را برایشان فرستاده بودم و آیین‌نامه هم در این خصوص منعی نداشت. اگر شما گمان می‌کنید در این میان حقّی ضایع شده است، من بر غاصبان حقّ نمی‌بخشم. هنوز پس از گذشت این همه سال، داغ آن جفا بر دلم تازه است، هرچند دیگر روزنامۀ اطلاعات نمی‌خوانم.

هادی وحید

12 تیرماه 1399

شب میلاد امام رضا(ع)


0 دیدگاه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *